رزمندهی نوجوان اهل زهک که در کلام سردار سلیمانی توصیفشده، عباس نورزایی است (ویدئو)

به گزارش اس.بی پرس، حاج محمدحسین نورزایی، مرد قماش فروش روستای زهک در ۱۲ کیلومتری مرز ایران و افغانستان بود. مردی شوخ مزاج و فهمیده و نسبت به مسائل دور و برش آگاه بود.
مغازهی او و داییام نزدیک هم بود و به گاه فراغت، هر دو که پسرعمه و پسردایی بودند، در یکی از مغازهها جمع میشدند و با هم شوخی میکردند و اخبار را از نگاه خودشان بررسی میکردند.
سال ۱۳۵۷ که من دیپلم گرفته بودم، در شرکت نوکار، پیمانکار سازنده ی سدسیستان، مسئول ترانسپورت بودم. عصرها پاتوق مان آنجا بود. او مرا پدربزرگ صدا می زد یا به اصطلاح سیستانی، «بپور».
سه پسر بزرگتر داشت که ازدواج کرده بودند، اما چهارمین پسرش حدود ۱۰ ساله بود. همیشه با او شوخی می کردم و بین ما یک علاقه ای نهفته بود، وقتی از روند مبارزات انقلابی مردم صحبت می کردم، او به دقت گوش می داد و هر موقع من را می دید، وضعیت مبارزات را جویا می شد و من به او فهمانده بودم که این حرفها را به هیچ عنوان با کس دیگری مطرح نکند.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی
انقلاب که پیروز شد، از ته قلب، خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت. وقتی به او گفتم به دستور امام رحمت الله علیه، نهاد جهادسازندگی تشکیل شده و جاده ها را قرار است بسازند، خوشحالی او مضاعف شده بود.
یک روز دیدم دفتری در دست دارد با یک قلم نی. نمونه ی خط هایی که با قلم نی نوشته بود، به من نشان داد و گفت: «نمیشه من هم بیام جهاد، برای انقلاب روی پارچه تبلیغ کنم؟»
چون دیدم قد و قواره ای ندارد و سنش پایین است و روزانه باید ۲۵ کیلومتر به شهر زابل برود و خصوصاً زمستانها که سرد بود، پشت وانت بنشیند و کشش آن را ندارد، به او گفتم: «حالا بزرگتر که شدی می برمت.»
کمی به فکر فرو رفت، اما پذیرفت.
با ورودم به جهاد، آنقدر مشغله ام زیاد شد که شبها دیروقت به زهک می رفتم و جمعه و تعطیل برای مان فراموش شده بود.
عباس در جبهه
پس از عملیات والفجر مقدماتی و طریق القدس، بستان که آزاد شده بود. قرارگاهی برای پشتیبانی از جنگ مستقیماً و مستقلاً توسط جهادسازندگی زابل در شهر بستان دایر کردیم و به نوبت اعضای شوراهای اسلامی روستاهای زابل را به آنجا اعزام می کردیم. آنها در جابجایی یگان ها، سنگرسازی، خدمات دیگر در داخل قرارگاه ها، کمک میکردند و همزمان به آنها آموزش های نظامی، سیاسی و اجرایی هم می دادیم.
روزهایی را هم برای تحریض رزمندگان مستقر در یگانهای مختلف ارتش، سپاه و جهادسازندگی در همان مناطق، به دیدار رزمندگان اختصاص می دادیم.
به دیدار رزمندگان لشکر ثارالله رفتیم. در کمال ناباوری، عباس را درست با همان هیئتی که شهید سلیمانی توصیف می کند، آنجا دیدم.
وقتی من را دید، از آن دور می خندید و می دوید به گونه ای که وسایلی که روی فانسخه داشت، به جلو و عقب پرت میشدند و مانع حرکتش بودند.
او را سخت در آغوش گرفتم. لحظات بسیار خوبی بود. شهید حاج قاسم میرحسینی، شهید آشوغ، مرحوم صناعی، حاج حسین نورزهی، حسینعلی نادری، مرحوم شیخ حسین کوهستانی، مرحوم مهرعلی بختیاری هم بودند.
از او پرسیدم: «پسر، من برای خط نویسی توی جهادسازندگی، صلاح ندانستم بیایی، تو چطوری اینجا آمده ای؟»
او گفت: «از همان اول مرا نمی آوردند، محکم با آنها صحبت کردم. وارد منطقه که شدیم، فرمانده گفته بود که باید مرا برگردانند، هرچه التماس می کردم، کسی جرات نداشت، به خواسته ی من گوش کند. خودم رفتم با فرمانده صحبت کردم و به او گفتم که مرا امتحان کن، اگر چیزی از بقیه کم داشتم، برمی گردم و او کوتاه آمد.»
او را با خودمان به قرارگاه بستان بردیم، یک شب پیش ما بود و با او در شهر بستان، عکس گرفتیم.
زهک کجاست؟
در سال ۱۳۶۱ زهک، روستای نسبتاً بزرگ و مرکز بخش شهرکی و نارویی شهرستان زابل بود. این روستا در سال ۱۳۷۰ به شهر زهک تبدیل شد و در سال ۱۳۸۴ بخش شهرکی و نارویی به شهرستان زهک تبدیل و شهر زهک، هم اینک مرکز شهرستان زهک می باشد.
در سال یاد شده، هر کس در هر روستای منطقه ی سیستان و یا شهر زابل زندگی می کرد یا به نحوی به آن وابستگی داشت، «زابلی» به حساب می آمد؛ بنابراین وقتی در کلام شهید معظم حاج قاسم سلیمانی می شنویم که «بچه ی اهل زهک»، یعنی دقیقاً اهل روستای زهک و نه روستاهای شهرستان زهک فعلی. این را از آن جهت تشریح می نمایم که بخش شهرکی و نارویی شهرستان زهک و یا کل منطقه ی سیستان، رزمندگان شجاع فراوانی را به جبهه های نبرد حق علیه باطل هم در دفاع مقدس و هم در دفاع حرم، گسیل داشته است.
عاقبت عباس
عباس بعد از مرحله ی اول رفتن به جبهه که در دوران نوجوانی و سنین پایین اتفاق افتاد، به زهک برگشت، وقتی به سن سربازی رسید و وارد ارتش شد و در لشکر ۸۸ زرهی زاهدان مشغول بکار گردید.
بعدها از طریق ارتش به جبهه ی سومار رفت و از خود رشادت های فراوانی در دفاع از کیان اسلام و میهن اسلامی مان به جا گذاشت و نهایتاً به افتخار جانبازی نائل آمد، جانباز ۲۵ درصد بود و بعد از برگشت از جبهه، در لشکر ۸۸ زرهی زاهدان ادامه ی خدمت داد.
سروان عباس نورزایی در شهر زاهدان در اثر یک سانحهی خودرویی در سال ۱۳۸۴ به دیدار حق شتافت. از او دو پسر و یک دختر باقی مانده اند که همگی تشکیل خانواده داده اند.
پژوهشی از مهندس عباس نورزایی
|
منبع : sbpress.ir